اینجا چراغی روشن است
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر بعضی وقت ها توی زندگی به تاریکی مطلق میرسی.زمان هایی هست یا بوده یا خواهد رسید که این تارکی باهیچ نوری روشن نمیشه.حتی قلبت به تو دروغ میگه.زمان چیز بی ارزشی میشه وقتی که حتی اون هم کاری از دستش بر نمیاد. که نمیتونه فردی رو که در وجوت مرده دوباره زنده کنه.داستان زندگی من از حدود یک سال پیش مثل همین فضای تاریک و بسته شده.و دوست دارم تو این تاریکی مطلق! دربی وجود داشته باشه که من رو به سمت نور بیرون هدایت کنه. نوری که معنی مطلق سفیدی رو تشریح کنه.نوری که شاید پشت اون آدمی منتظرم باشه. خیلی دوست داشتم که دست هام بهم اجازه بده که این تعریف ها رو تا چند صفحه ادامه بدم ولی..... دیدی دیدیت...دیدی دیدیت...دیدی دیدیت... *بلند نمیشی خفش کن بخوابیم! دیدی دیدیت دیدی دیدیت... -پاشو حرف مفت نزن! بلند میشی به سمت دستشویی در حال حرکتی... -اه خسته شدم یه بار نشد با ارامش تا هر وقت دلم خواست بخوابم... *تقصیر خودته... -تو حرف نزن که هر چی میکشم از تو.... هر کاری میخوای میکنی بعد سر من خالی میکنی ... -خفو شو بابا نشستی میگی لنگش کن... *خب عزیز من اگه همون موقع کار تموم کرده بودی الان کارت به اینجا نمیکشید!!! -دیدی که نمشید چیکار کنم... ؟!! در حال حرکت از دستشویی به اشپذرخونه -نگاه کن یه چای نداریم بخوریم...یخچال نگا کویر لوت...کره هم که تموم شده این شد زندگی.نخواستیم بابا! نو اتوبوس -یارو دلش خوشه اومد داره ورزش میکنه... *خب توهم بکن... -اره حتما! من وقت اینو داشتم میخوابیدم چشمام از کاسه نزنه بیرون...! ساعت شیش کم کم داره تاریک میشه پیاده قدم قدم به سمت خونه حرکت میکنی اینقدر خسته ای که هیچ چیز توجه تو جلب نمیکنه...نگاهت به پارک روبت می افته به خودت میخندی... -هع یادته چقدر احمق بودم! بلند میخندی! نگاه مردم به سمت حس میکنی و بی توجه سرت میندازی پایین و غرق در خاطرها! *خودتو گول نزن هنوز دوستش داری؟ چرت نگو! *هی تا کی میخوای با دیدین یه صندلی اینطوری بشی؟ -میشه خفه شی؟! بغض خفه ات میکنه وقتی میبینی دو نفر دیگه رو اون صندلی نشسته اند، انقدر این صحنه برات تکراری که دیگه حتی خودتم به یاد نمیاری، دلت براش میسوزه و به خودت میگی: -بیچاره خبر نداره چند وقت دیگه باید مثل من حسرت بخوره تا بغض خفش نکنه! *فکر کردی همه مثل توا که ایندشون با یه افکار غلط عوض کنن؟ اینجاست که دیگه خفه میشی دیگه جواب خودتم نمیتونی بدی! نگاه مهربون پیر مرد سالخورده تورو میکشون به گوشه پارک. میشینی بی توجه سیگاری دود میکنی! نیش خنده پیر مرد تورو یاد تموم حرف های تکراری ادمهای میندازه که فقط درگوشت روضه خوندن تا راحت تر تموم خودتو ببازی که درد نکشی! یه جوری کام میگیری انگار مجبورت کردن اره جوون؟ یه نگاهی بهش میکنی و بعد سکوت! یادش بخیر مسن تو که بودم همین قدر خسته بودم ولی من ازش لذت میبردم هر چقدر بیشتر خسته بودم مریم بیشتر نازم میکشید! همسرم میگم خدا بیامرز از وقتی رفت همدم شد جوانهای اینجا...پیرمرد هنوز داشت حرف میزد، بدون اینکه بفهمه من نیستم! مارو باش... بیچاره دنبال دوتا گوش بود. پر نبودم میشستم پای حرفهاش... *راست میگه مگه مجبورت کردن؟! - چی میخواید اینم ازم بگیری؟ مثل همه چیزهای که گرفتی؟ مثل... *این لعنتی ازت گرفت... دوباره خفه میشی.اینقدر فکر میکنی که زمان یادت میره! دیگه برات مهم نیست که چی شده یا چی قرار بشه فقط دنبال این میگردی که من واقعا کدوم؟! خودتو گم کردی... نمیدونی داری نقش بازی میکنی یا واقعا این توی که به این روز افتادی... به پاک تموم شده نگاه میکنی... -من یه روز تموم میشم کام به کام دود میشم نخ به نخ میگذرم... و در انتظار روزی که تو دست روزگار له بشم! پایان. 90/12/2 خواستگار. امروز بارون اومد.سبک و ساده.مثل قطره هاش.مثل احساسش دلم بدجوری برای کذشته لک می زند! عکسها ، آینه آینده اند ، نه شرح حال گذشته! به این قابهای حسرت که می نگرم ، مغزم انگار بزاق ترشح می کند در برابر تمبر هندی!!! نه!! شک نکن!! گذشته هم نیای امروز است، نامرد و نامراد!! اما انگار دل من عادت دارد که عادت کند به شب و روز! زالو نیستم که بچسبم به چشمه پرخون سیراب که شدم همه چیز یادم برود تا رگ بعدی!! کنه ام!! که می چسبد حتی به تکه ای پوست مرده!! و تا دونیمه اش نکنند، این غنیمت بی قیمت را رها نمی کند! دلم بد جوری می گیرد نه به خاطر گذشته که از ترس امروز و آینده یادم می افتد دیروز هم مثل امروز بود و می ترسم از امروزی که چه زود دیروز می شود! ما، فقط یک لحظه ایم ، میان خاطره و هراس لحظه حال ، بین خاطره دیروز و هراس فردا! و چه آسان این لحظه را به دو توهم رفته و نامده می فروشیم! خوش "حال" بودن کافیست!! اگر گذشته و آینده بگذارد!! اما من هنوز دلم می لرزد!! که مبادا رفاقتهای امروز هم تنها آینه دقی شود برای فردای تنهایی و دوری... وای اگر دوستانم می دانستند چقدر دوستشان دارم.... .... کاش زالو بودم!! ..... ..... کاغذهای مچاله شده ، سطرهای به اتمام نرسیده و فراسوی نگاهی که به هیچ افق روشنی پیوند نخورده . نه هرگز از تنهایی خویش جدا نبوده ام ، که هرگز کسی تاب این ظلمت تنهایی مرا نخواهد داشت . گریزی نیست از حقیقتی که حتی خواب هایم را از آن خود کرده . شده ام مترسکی که حتی کلاغ های بی آشیان ، به روی شانه های کاهی ام نمی نشینند . شده ام مترسک غمگینی که برای دلخوشی گنجشک ها ، لبخند می زنم . سطرهایم به انتها نمی رسد ، وقتی هنوز تو " تو " و من هنوز " من" هیچ قصه ای به سرانجام نخواهد رسی برو به خاطر غرورت که زیر پا له شد. بعضی وقت ها.بین الهام هایی که بهت میشه.و فکر میکنی تمامش درسته یه تناقضی هست.یه چیزی از درونت باعث میشه به هر دو مورد فکر کنی پ.ن شاید زیاد عنوانش جالب نباشه! بی توجه به کوپه ی نامه های برگشتی گوشه اتاق،
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش !
که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سـحر نـزدیک است ....
دست های یه آدم خسته خیلی زود دست از کار میکشه.
راستش رو اگر بگم من نمیشناختمش.شاید اون هم من رو نمیشناخت.ولی الان عاشقش شدم.دوستش دارم و فکر میکنم اون هم این موضوع رو فهمیده.
بعضی وقت ها ناز میکنه و قطره هاش کمتر به بدنم برخورد میکنند.بعضی وقت ها از دستم عصبانی میشه و تعداد قطره هاش رو بیشتر میکنه.
شاید تنها دلبستگی ام به زمستون ها.یا فصل های سرد دیگه اون باشه.
و سهراب میگه: دوست را زیر باران باید دید
عقل من فقط میتونه این واژه رو به جای خودش به کار ببره.و احساسم میخواد احساس این کلمه فقط تو دوست داشتنش خلاصه بشه
دوست را زیر باران باید دید.من و اون و بارون.هر سه تا دوستی مون بیش از حده.هر چند به اون شخص کمتر توجه کردم و کمتر دنبالش بودم.
خودم رو میگم.خیلی طول کشید تا پیدام کنم.خیلی راه اومدم که حالا میتونم بارون رو و اون رو دوست داشته باشم
امروز حال من خوبه.یعنی خیلی خوبه.یعنی هر وقت بارونی میاد خوب میشه.
چشم هایت را ببند و فقط به قطره ها نگاه کن.
اوج میگیرند.با هم برخورد میکنند.کوچک هستند یا بزرگ.و هر کدام وردی را میخوانند.همان چک چکی که کوش های ما میشنود.
قطره هایی که سنگین ترند زودتر نابود میشوند و زیر پای ما.خود را تقدیم به خاک میکنند.
و قطره های کوچک تر شاید جزوی از آسمان شوند.آسمانی که همیشه بهتر از زمین بوده.
پس دوستت را زیر باران ببین و به یاد قطره هایی بیفت که کوچک تر بودند.اما حالا بزرگتر شدند
تا "ما "شدن من و تو
برو به خاطر دلت که آن صدای شکستنش را نشنید
برو به خاطر وجدانت که میدونی به هیچ کس بدهکار نیست.
برو به خاطر اعتمادت که به دوستت کردی و خیانت دیدی.
برو به خاطر برادرت که به قول خودت مثل کوه پشتت بود ولی یه بادی مثل آن نونست این کوه را از جا بکنه.
و برو به خاطر خودت که در ماندن میگندی.
هر جا توی زندگی گیر کردی چشمات را ببتد و بگو:
الا بذکرالله تطمین القلوب
مطمین باش آروم میشی مطمین باش!
بعضی وقت ها عقلت انقدر محدود میشه که بین خدا و شیطان نمیتونی تصمیم بگیری.
داستان واقعیت هایی که رنگ دروغ گرفت.یا دروغ هایی که رنگ واقعیت گرفت.
داستان حرف هایی که نمیدونی داری به کی میزنی؟نکنه این وسط روح تو هم جزیی از روح همون شیطان شده باشه؟
نکنه بین تاریکی و روشنی گیر کنی؟ نکنه تاریکی ای که داری میبینی خیلی قشنگ تر از نور سفید باشه.
نکنه چشمات دیگه رنگ ها رو تشخیص نمیده؟
نکنه از اول هم خدا و شیطان یکی بودند؟
نکنه راز خلقتت چیزی باشه که در توان درک کردنش نباشی؟
قلم و کاغذ را برداشت و دوباره شروع به نوشتن کرد :
سلام
این هفت هزار وسیصد و چهل و ششمین نامه ای است که برایتان می نویسم .
البته اگر چند هزارتائی که مچاله کرده ام و دور انداخته ام را حساب نکنیم !
امیدوارم اینبار دیگر پاسخ مرا بدهید .اینهمه نامه بی جواب مرا آزار می دهد .
خیلی وقتتان را نمی گیرم .
راستش من حرفهای قلمبه سلمبه و طولانی بلد نیستم،
همه ی حرف هایم یک جمله است.
همان یک جمله ای که در نامه های گذشته نوشته ام
و همان یک جمله ای که متنظر پاسخ شما در مورد آنم ...
می خواهم بدانید من شما را دوست دارم...
همین .