اینجا چراغی روشن است
کاغذهای مچاله شده ، سطرهای به اتمام نرسیده و فراسوی نگاهی که به هیچ افق روشنی پیوند نخورده . نه هرگز از تنهایی خویش جدا نبوده ام ، که هرگز کسی تاب این ظلمت تنهایی مرا نخواهد داشت . گریزی نیست از حقیقتی که حتی خواب هایم را از آن خود کرده . شده ام مترسکی که حتی کلاغ های بی آشیان ، به روی شانه های کاهی ام نمی نشینند . شده ام مترسک غمگینی که برای دلخوشی گنجشک ها ، لبخند می زنم . سطرهایم به انتها نمی رسد ، وقتی هنوز تو " تو " و من هنوز " من" هیچ قصه ای به سرانجام نخواهد رسی
تا "ما "شدن من و تو
نوشته شده در یکشنبه 90/11/23ساعت
1:20 عصر توسط خواستگار| نظرات ( ) |