اینجا چراغی روشن است
دلم بدجوری برای کذشته لک می زند! عکسها ، آینه آینده اند ، نه شرح حال گذشته! به این قابهای حسرت که می نگرم ، مغزم انگار بزاق ترشح می کند در برابر تمبر هندی!!! نه!! شک نکن!! گذشته هم نیای امروز است، نامرد و نامراد!! اما انگار دل من عادت دارد که عادت کند به شب و روز! زالو نیستم که بچسبم به چشمه پرخون سیراب که شدم همه چیز یادم برود تا رگ بعدی!! کنه ام!! که می چسبد حتی به تکه ای پوست مرده!! و تا دونیمه اش نکنند، این غنیمت بی قیمت را رها نمی کند! دلم بد جوری می گیرد نه به خاطر گذشته که از ترس امروز و آینده یادم می افتد دیروز هم مثل امروز بود و می ترسم از امروزی که چه زود دیروز می شود! ما، فقط یک لحظه ایم ، میان خاطره و هراس لحظه حال ، بین خاطره دیروز و هراس فردا! و چه آسان این لحظه را به دو توهم رفته و نامده می فروشیم! خوش "حال" بودن کافیست!! اگر گذشته و آینده بگذارد!! اما من هنوز دلم می لرزد!! که مبادا رفاقتهای امروز هم تنها آینه دقی شود برای فردای تنهایی و دوری... وای اگر دوستانم می دانستند چقدر دوستشان دارم.... .... کاش زالو بودم!! ..... .....