سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینجا چراغی روشن است

دیدی دیدیت...دیدی دیدیت...دیدی دیدیت...

*بلند نمیشی خفش کن بخوابیم!

دیدی دیدیت دیدی دیدیت...

-پاشو حرف مفت نزن!

بلند میشی به سمت دستشویی در حال حرکتی...

-اه خسته شدم یه بار نشد با ارامش تا هر وقت دلم خواست بخوابم...

*تقصیر خودته...

-تو حرف نزن که هر چی میکشم از تو....

هر کاری میخوای میکنی بعد سر من خالی میکنی ...

-خفو شو بابا نشستی میگی لنگش کن...

*خب عزیز من اگه همون موقع کار تموم کرده بودی الان کارت به اینجا نمیکشید!!!

-دیدی که نمشید چیکار کنم... ؟!!

در حال حرکت از دستشویی به اشپذرخونه

-نگاه کن یه چای نداریم بخوریم...یخچال نگا کویر لوت...کره هم که تموم شده این شد زندگی.نخواستیم بابا!

نو اتوبوس

-یارو دلش خوشه اومد داره ورزش میکنه...

*خب توهم بکن...

-اره حتما! من وقت اینو داشتم میخوابیدم چشمام از کاسه نزنه بیرون...!

 ساعت شیش کم کم داره تاریک میشه پیاده قدم قدم به سمت خونه حرکت میکنی اینقدر خسته ای که هیچ چیز توجه تو جلب نمیکنه...نگاهت به پارک روبت می افته به خودت میخندی...

-هع یادته چقدر احمق بودم!

بلند میخندی! نگاه مردم به سمت حس میکنی و بی توجه سرت میندازی پایین و غرق در خاطرها!

*خودتو گول نزن هنوز دوستش داری؟

چرت نگو!

*هی تا کی میخوای با دیدین یه صندلی اینطوری بشی؟

-میشه خفه شی؟!

 بغض خفه ات میکنه وقتی میبینی دو نفر دیگه رو اون صندلی نشسته اند، انقدر این صحنه برات تکراری که دیگه حتی خودتم به یاد نمیاری، دلت براش میسوزه و به خودت میگی:

-بیچاره خبر نداره چند وقت دیگه باید مثل من حسرت بخوره تا بغض خفش نکنه!

 *فکر کردی همه مثل توا که ایندشون با یه افکار غلط عوض کنن؟

اینجاست که دیگه خفه میشی دیگه جواب خودتم نمیتونی بدی! نگاه مهربون پیر مرد سالخورده تورو میکشون به گوشه پارک. میشینی بی توجه سیگاری دود میکنی! نیش خنده پیر مرد تورو یاد تموم حرف های تکراری ادمهای میندازه که فقط درگوشت روضه خوندن تا راحت تر تموم خودتو ببازی که درد نکشی!

یه جوری کام میگیری انگار مجبورت کردن اره جوون؟ یه نگاهی بهش میکنی و بعد سکوت! یادش بخیر مسن تو که بودم همین قدر خسته بودم ولی من ازش لذت میبردم هر چقدر بیشتر خسته بودم مریم بیشتر نازم میکشید! همسرم میگم خدا بیامرز از وقتی رفت همدم شد جوانهای اینجا...پیرمرد هنوز داشت حرف میزد، بدون اینکه بفهمه من نیستم!

مارو باش... بیچاره دنبال دوتا گوش بود. پر نبودم میشستم پای حرفهاش...

*راست میگه مگه مجبورت کردن؟!

- چی میخواید اینم ازم بگیری؟ مثل همه چیزهای که گرفتی؟ مثل...

*این لعنتی ازت گرفت...

دوباره خفه میشی.اینقدر فکر میکنی که زمان یادت میره! دیگه برات مهم نیست که چی شده یا چی قرار بشه فقط دنبال این میگردی که من واقعا کدوم؟! خودتو گم کردی... نمیدونی داری نقش بازی میکنی یا واقعا این توی که به این روز افتادی...

به پاک تموم شده نگاه میکنی...

-من یه روز تموم میشم کام به کام دود میشم نخ به نخ میگذرم... و در انتظار روزی که تو دست روزگار له بشم!

پایان.

                                                                                                                                               90/12/2 خواستگار.


نوشته شده در دوشنبه 90/12/1ساعت 2:39 عصر توسط خواستگار| نظرات ( ) |