اینجا چراغی روشن است
بعضی وقت ها توی زندگی به تاریکی مطلق میرسی.زمان هایی هست یا بوده یا خواهد رسید که این تارکی باهیچ نوری روشن نمیشه.حتی قلبت به تو دروغ میگه.زمان چیز بی ارزشی میشه وقتی که حتی اون هم کاری از دستش بر نمیاد. که نمیتونه فردی رو که در وجوت مرده دوباره زنده کنه.داستان زندگی من از حدود یک سال پیش مثل همین فضای تاریک و بسته شده.و دوست دارم تو این تاریکی مطلق! دربی وجود داشته باشه که من رو به سمت نور بیرون هدایت کنه. نوری که معنی مطلق سفیدی رو تشریح کنه.نوری که شاید پشت اون آدمی منتظرم باشه. خیلی دوست داشتم که دست هام بهم اجازه بده که این تعریف ها رو تا چند صفحه ادامه بدم ولی.....
دست های یه آدم خسته خیلی زود دست از کار میکشه.