سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینجا چراغی روشن است

خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو
بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»

شب های پادگان، سنگین و سرد بود
آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....

نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...
در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...

توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود
"Your hair is black, Your eyes are blue"

« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار
این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»

یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی
این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...

س» و ستاره ها چشمک نمی زدند
انگار آسمــــان حالش گرفته بود

تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو

بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»

http://images.persianblog.ir/456954_iqH4WC0R.JPG


نوشته شده در چهارشنبه 90/8/18ساعت 4:46 عصر توسط خواستگار| نظرات ( ) |

<      1   2   3