سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینجا چراغی روشن است

  دیوارهای دنیا بلند است ومن گاهی دلم را پرت میکنم آنطرف دیوار.مثل بچه بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه همسایه می اندازد.به امید آنکه شاید در آن خانه باز شود.گاهی دلم را پرت میکنم آنطرف دیوار.آنطرف حیاط خانه خداست .وآن وقت هی در می زنم ، هی در میزنم ، هی در میزنم،و میگویم: «دلم افتاده توی حیاط خانه شما،می شود دلم را پس بدهید..؟»کسی جوابم را نمیدهد،کسی در را برایم باز نمیکند.اما همیشه دستی ،دلم را میاندازد این طرف دیوار.همین. ومن این بازی را دوست دارم. همین که دلم پرت میشود این طرف دیوار،همین که...

ومن این بازی را ادامه میدهم...و آنقدر دلم را پرت میکنم ،آنقدر دلم را پرت میکنم تا خسته شوند،تا دیگر دلم را پس ندهند.تا آن در را بازکنندو بگویند: خودت بیا دلت رو بردار وبرو.آن وقت می روم ودیگر هم برنمیگردم. من این بازی را ادامه می دهم...



نوشته شده در سه شنبه 90/11/11ساعت 12:42 عصر توسط خواستگار| نظرات ( ) |




درسی که آرتوراشی به دنیا داد:

قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون( (Arthur Asheآرتوراشیبه خاطر خون آلوده ای که درجریان یک عمل جراحی درسال 1983دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد

ودربسترمرگ افتاد او ازسراسر دنیا نامه هائی از طرفدارانش دریافت کرد.

یکی از طرفدارانش نوشته بود :

چراخدا تورا برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟

آرتور در پاسخش نوشت :

دردنیا 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند

5میلیون یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند

500هزارنفر تنیس رادرسطح حرفه ای یادمی گیرند

50هزارنفر پابه مسابقات‏می گذارند5هزارنفر سرشناس می شوند

50 نفربه مسابقات ویمبلدون راه پیدامی کنند

4 نفربه نیمه نهائی می رسند و دونفر به فینال

وآن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم

هرگز نگفتم خدایا چرا من؟

وامروز هم که ازاین بیماری رنج می کشم هرگز نمی توانم بگویم خدایا چرا من؟


نوشته شده در یکشنبه 90/11/9ساعت 12:5 عصر توسط خواستگار| نظرات ( ) |

من
سکوت
تو
فریاد
او
...


من
آبی
تو
سبز
او
...

من
مات
تو
مسرور
او
...


من
اینجا
تو
آنجا
او
...

من
دیوانگی
تو
شیدایی
او
...

من
پاییز
تو
بهار
او
...

من
...
تو
...
او
...


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/6ساعت 4:18 عصر توسط خواستگار| نظرات ( ) |

 




خسته ام



خستگیه روزهای نبودنت جان از تنم به در کرده ... و کمرم زیر این باره سنگین جدایی قد خمیده
از روزهای به یاد آوردنت تنها بغضی مانده که هیچ گاه تبدیل به گریه نمی شود ...

به گذشته می اندیشم،آنجا که ساحل نشینه دریای مواج بودیم و آینده ای که گذر ثانیه های آن تنها نبود تورا به رخم میکشد ...


خسته ام ;


خسته از تند باد های حسرت که وزشش نبودنت را هر لحظه در خاطراتم سوسو میزنند ،
و از بال و پری که دیگر نیست ...
به چه می اندیشی پرستوی مهاجرت کرده از قلبم !؟

اینجا دیگر سرزمین خاطره های عاشقانه نیست ...

از بید مجنونه خاطره هایمان تنها کنده ای نیمه سوخته مانده که هر دم شرر هایش آتشی نو در دلم برپا میکند ...
اینک نه من هستم و نه تو .
گذشته ها از حال به من نزدیکترند و خیالم هرگز آنگونه که آرزویم بود نگشت ...

سالها از ثانیه های پر التهابه با تو بودن میگذرد .

دست غارتگر زمان تو را از من به تاراج برد ....


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/5ساعت 10:16 صبح توسط خواستگار| نظرات ( ) |

فراموشم کرده ای
یا بی خبری را پیشه می کنی تا آسوده باشی
جمله ای
جوابی
کلامی

هیچ آیا از خود نمی پرسی در چه حالم ؟!؟
چگونه روزگار می گذرانم؟!؟
لحظه هایم را بی تو چگونه سپری می کنم؟!؟

آیا به فکر دلتنگی هایم نیستی ؟؟؟
نگران تنهایی هایم
دلواپسی هایم
بی قراری هایم

چرا از حال خود آگاهم نمی کنی
تا اندکی آرام گیرم
چرا بی خبر می گذاری این ذهن مغشوش را؟!
تو که می دانی فقط به تو می اندیشم
تویی که صدایم را از دور دستها می شنوی
و عطر تنم را از فاصله ها استشمام می کنی
نگرانم ..... انقدر نگران که نمی توانم سخن بگویم
نگرانم ..... نه برای نبودنت برای بی خبری
نگرانم ..... میترسم از تصمیماتی که شاید گرفته باشی

هنوز اندکی از دلم باقیست
اگر صدایم را میشنوی
اگر مرا در آسمان می بینی
و اگر دلت هنوز به ممنوعیت عشق ایمان دارد
برایم قاصدکی بفرست که پیغامی بیاورد
نگذار دیر شود..


نوشته شده در سه شنبه 90/11/4ساعت 2:33 عصر توسط خواستگار| نظرات ( ) |

دم غروب
میان حضور خسته ی اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را باد روی فرش فراغت
نثار حاشیه ی صاف زندگی می کرد
و مثل بادبزن ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را

مسافر از اتوبوس پیاده شد
چه آسمان تمیزی!
و امتداد خیابان غربت او را برد

غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی، کنار چمن
نشسته بود

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته ست!
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
و اسب، یادت هست؟
سپید بود
و مثل واژه ی پاکی
سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها...

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته ست!
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حُزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.


نوشته شده در یکشنبه 90/11/2ساعت 12:27 عصر توسط خواستگار| نظرات ( ) |



___________________$$$$___$$$$
__________________$$$$$$$_$$$$$$
_________$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$
_____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$
____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
___$$$_$$_$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$
__$$$$$_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
__$$$_$$_$$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$
__$$$_$$_$$$$$$$$____$$$$
_$$$$$_$$$$$$$$$$$
_$$$_$$_$$$$$$$$$$
_$$$_$$_$$$$$$$$$$
_$$$_$$_$$$$$$$$$$$
$_$$$$$$__$$$$$$$$$
$_$$$$$$___$$$$$$$$
_$$$$$$$$$__$$$$$$$
$_$$$$$$$$___$$$$$$
$$_$$$$$$$$___$$$$$
$$$_$$$$$$$$__$$$$$$
_$$$_$$$$$$$$$_$$$$$
$$$$$ __$$$$$$$$_$$$$
$$$$$$$ __$$$$$$$$$__$
$_$_$$$$$__$$$$$$$$$_$$$$
$$$__$$$$$__$$_$$$$$$$_$$$$
$$$$$$_$$__$$$$$$$$$$$$$$$
_$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$
__$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$__$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$__________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
__________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$__$$$$$$$$$$$$$____$$$$$$$$$$
_$$$__$$_$$________$$$$$$$$$$$
_$$$_$$_____________$$$$$$$$$$
_$$_$$______________$$$$$$$$$$
_$$$$________________$$$$$$$$$$
_$$$$________________$$$$$$$$$$
__$$$_________________$$$$$$$$$
$_____________________$$$$$$$$$
$____________________$$$$$$$$$$
$____________________$$$$$$$$$$$
$____________________$$$$$$$$$__$$$$$
$___________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$


نوشته شده در شنبه 90/11/1ساعت 3:6 عصر توسط خواستگار| نظرات ( ) |


مطمئنا شما هم بارها پشت چراغ قرمز ایستاده اید...

http://www.vivaboo.com/wp-content/uploads/2011/01/street-light-snow-red-yellow-green-people-walking-umbrella-hide-car-street-winter-cold-white.jpg

خوشحال , غمگین , عصبانی , ...و به هر حالتی ثانیه های خود را پشت چراغ گذرانده اید ..

بیشتر آدمها از چراغ قرمز بیزارند , زیرا مجبورن دقایقی گرانبها را پشت چراغ حیف کنند مخصوصا زمانی که به سمت محل کار و یا قراره خود می روند , این چراغ قرمز ها دیوانه شان می کند . هر چه ناسزا بلدند و بلدیم بار چراغ می کنیم .

گاهی هم کاسه صبرمان لبریز و پا رو یه پدال گاز می گذاریم و رد می شویم از هر چه چراغ است.

اما هیچوقت به این نمی اندیشیم که چقدر چراغ قرمز ها مهربان و دلسوزند ........

گذشته از این که هر چراغ قرمز بر سره هر چهارراه یعنی یک ساعت اضافه شدن به زمان زندگیه ماست ...........آنها ناجی کودکانی هستند که روزنامه و گل بدست بر سر چهارراه ها منتظر آمدن چراغ قرمزند........

پس بهتر است گاه بیاندیشیم که چقدر نگاه منتظر به چراغ بالایه جاده دوخته شده تا قرمز شود....


نوشته شده در شنبه 90/11/1ساعت 2:41 عصر توسط خواستگار| نظرات ( ) |

فراموشم کرده ای 
یا بی خبری را پیشه می کنی تا آسوده باشی 
جمله ای 
جوابی 
کلامی 
 
هیچ آیا از خود نمی پرسی در چه حالم ؟!؟  

 

چگونه روزگار می گذرانم؟!؟ 
لحظه هایم را بی تو چگونه سپری می کنم؟!؟ 
 
آیا به فکر دلتنگی هایم نیستی ؟؟؟  

 

نگران تنهایی هایم 
دلواپسی هایم 
بی قراری هایم 
 
چرا از حال خود آگاهم نمی کنی  

 

تا اندکی آرام گیرم 
چرا بی خبر می گذاری این ذهن مغشوش را؟!

 

تو که می دانی فقط به تو می اندیشم 
تویی که صدایم را از دور دستها می شنوی 
و عطر تنم را از فاصله ها استشمام می کنی 
نگرانم ..... انقدر نگران که نمی توانم سخن بگویم 
نگرانم ..... نه برای نبودنت برای بی خبری 
نگرانم ..... میترسم از تصمیماتی که شاید گرفته باشی 

هنوز اندکی از دلم باقیست 

 

اگر صدایم را میشنوی 
اگر مرا در آسمان می بینی 
و اگر دلت هنوز به ممنوعیت عشق ایمان دارد 
برایم قاصدکی بفرست که پیغامی بیاورد 
نگذار دیر شود....

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/22ساعت 12:47 عصر توسط خواستگار| نظرات ( ) |

قلب من کنار پنجرهء تنهایی ،

هنوز بی قرار توست ،

گرچه انتظار هیچ معجزه ای از لحظه ها نیست !

روزها می آیند ، می مانند ،

و می روند و تو دیگر نمی آیی و

شاید برای من ،

بی تو ،

انتظار مفهومی تازه می یابد !

وقتی من وشبهایم به امید انتظار زنده می مانیم !

و زنده بودن معنایی است ساده

که من دشوارش کرده ام !!

و زند گانی شاید ،

مجموع ای است از تکرار ....انتظار


نوشته شده در دوشنبه 90/8/23ساعت 12:37 عصر توسط خواستگار| نظرات ( ) |

<      1   2   3      >