اینجا چراغی روشن است
گروه سرگرمی سیمرغ تند و تند قدم برمی داری . اول اینکه این هنرمند متعهد و پایبند به کانون گرم خانواده بیش از 4 بار ازدواج کرده و این سنت حسنه را بیش از پیش به جا آورده . لذا هر تلاشی که انجام داده در جهت رفاه خانواده بوده و بر خلاف همکارانش ، مردان را به صورت حلال به فیض رسانده ، لذا وی به عنوان یک الگو برای جامعه خودش ، با هرگونه پاشیدگی و پاره گی خانوادگی مخالف است. دوم اینکه خانم جنیفر از تمام نعماتی که خداوند در اختیارش گذاشته به بهترین نحو بهره برداری می کند. ایشان هم خواننده هستند ، هم رقاصه هستند، هم هنرپیشه ، هم یک مادر و همسر خوب. از طرفی در مسائل بازرگانی هم کوتاهی نمی کند . از آنجایی که همیشه راضی و قانع هستند به کسی نه نمی گویند تا دل کسی نشکند. روایت دوم؛ لطفا مزاحم نشوید؛ اخرین تعطیلات سال بود و بازار مسافرت ها داغ داغ... واژه سفر برای هر قشری از جامعه یک طور تعریف می شود، بعضی ها ترجیح می دهند که سفرهای یک روزه بروند در همین حوالی خانه خودشان و بعضی های دیگر آن طرف آب را بیشتر می پسندند مثلا آنتالیا و تایلند و امثالهم با تمام مسائل فرهنگی و غیر فرهنگی اش. بویژه که در هر زمانی از شبانه روز، گوشی موبایل شما میزبان اس ام اس هایی است که شما را برای رفتن به آنتالیا تشویق می کند با کمترین هزینه و بیشترین لذت!! اما برای بسیاری از ما تفریحات در سواحل جنوب و شمال کشور خلاصه می شود جایی که اگر فرصت شود تنی به آب بزنیم و از هوای لطیف و ساحل پر از آرامش دریا استفاده کنیم. اگرچه ما همچنان در کشور با بحران نظارت روبه رو هستیم خواندن این سطرها تنها و تنها یک تلنگر است چرا که همه ما آن را دیده و تجربه کرده ایم؛ اینکه برخی فکر می کنند؛ سفر یعنی خداحافظی با حریم خصوصی، خداحافظی با مسائل عرف و شرع و خداحافظی با همه چیز...اگر در تابستان امسال سری به سواحل شمال کشور و پلاژهایی که به اصطلاح خانوادگی است، زده باشید کلی توی ذوقتان خورده و در دل آرزو کردید که کاش در خانه مانده بودید و شاهد برخی اتفاقات کاملا عادی شده در این اماکن نظارت شده(!؟) نبودید ... خدا را شکر که تابستان تمام شد و حالا بهتر و بی سروصدا تر می شود برخی از این اماکن را پلمب کرد! روایت اول جاده چالوس را به سمت نمک آبرود طی می کنیم و بعد از آن به «سلمان شهر» می رسیم یا به قول محلی ها «متل قو»؛ آخر تابستان است و جماعت مشتاق برای استفاده از آخرین فرصت ها برای تفریح تابستانی راهی شمال شده اند. پلاکاردهای «ویلای ساحلی»، «خانه خالی» در مسیر مدام توی چشم است. معمولا بعدازظهرها سواحل شلوغ تر است. درست کنار یکی از برج های دو قلوی نیمه کاره این شهر که این روزها سر و صدای زیادی کرده و متعلق به یکی از بزرگ ترین فروشندگان فرش ایران است یک پلاژ خانوادگی است . کمی خودمان را جمع جورمی کنیم ظاهرا ما اینجا مهجوریم و غریب با این سرو و وضع. یک جورهایی نگاهمان می کنند که انگار از مریخ آمده ایم! محو تماشای این شوی ساحلی هستیم که دو دختر 18 و 19 ساله ( چیزی در مورد سر و وضع شان نمی گوییم) سر میز چند جوان که مشغول سیگار کشیدن هستند می روند. یکی از دخترها که می خواهد با کلامش بگوید که لهجه انگلیسی دارد و به آن فخر می فروشد با فارسی دست و پا شکسته به یکی از پسرها می گوید: «من می خوام برم جت اسکی تو با من می یای؟» پسر هم که محو تماشاست! هول و دستپاچه جواب می دهد: «با من هستی؟ نمی دانم آخه من...». دختر بی معطلی می گوید: «ولش کن می رم با یکی دیگه...» و از نظر دور می شود . در این ساحل که شهرت عمومی بین عام و خاص دارد انواع تفریحات آبی یافت می شود از banana (چیزی شبیه تیوب به شکل موز که یک قایق آن را با سرعت حمل می کند، با ظرفیت 4نفر) تا جت اسکی و قایق موتوری و... معمولا در این سواحل جت اسکی از همه تفریحات پر طرفدار تر است. بنابراین دیدن شلوارهایی که تا زانو بالا زده می شوند و روسری هایی که دیگر روی سر جایی برای آنها نیست کاملا طبیعی و غیر از آن غیرمعمولی تلقی می شود! ادامه دارد.... مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید...... شوهر خوب مگر گیر کسی می آید لیوانو من بشکنم: دستو پا چلفتی ... مامانمون بشکنه: قضا بلا !!! بابامون بشکنه: این لیوان این جا چیکار میکنـــــــــــه ؟؟؟ مردها مثل الکل هستند، دیر بجنبی همه شان می پرند ! ستاد یادآوری فرصت ها به بانوان اولی: هیچ چیزی بدتر از این نیست که یه پسر به ادم شماره ایرانسل بده دومی: تو این اوضاع بی شوهری اگه کد پستی هم دادن باید بگیری !
شما تا به حال زیاد در پایتخت چرخ زدهاید اما بدون تعارف هنوز خیلی ها نمیدانید که زیر پوست این ابرشهر اتفاقاتی رخ میدهد که هیچ ربطی به حرفهای روزمره ندارد. برای همین پیشنهاد میکنیم این گزارش را بخوانید. البته ما هم وضعمان بهتر از شما نیست. وقتی برای گزارش در خیابانهای شهر سر میخوریم، میبینیم از قافیه عقبتر هستیم و اینجا؛ یعنی در پایتخت دودهای رنگی، ویترینهایی وجود دارد که رنگ چهره را عوض میکند. شاید بهتر باشد که قبل از رسیدن به بطن گزارش این پرسش را مطرح کنیم که آیا شما تا به حال شنیدهاید که یک جفت کفش بیش از یک میلیون تومان قیمت داشته باشد یا فقط یک تیشرت را به قیمت 200 هزار تومان به فروش برسانند. البته خیلی تعجب نکنید. این هنوز اول مسیر است. بهزودی این گزارش مسیر شما را به جایی از این شهر کج میکند که یک کیف پول از 350تا 450 هزار تومان قیمت دارد. باور نمیکنید سری به پاساژ جامجم بزنید. این پاساژ درست مقابل سازمان صدا و سیما یا همان تلویزیون ملی قرار دارد؛ یعنی جایی که مدیران دولتی روبهروی دوربین آن مینشینند و میگویند همه چیز خوب است و هیچ مشکلی در اقتصاد ایران وجود ندارد.
اما پاساژ جامجم از دور هم پیداست. وارد که میشوی بوتیکها گوش تا گوش یک سالن بزرگ را پر کردهاند. برای تماشا بدون شک جای خوبی است ولی برای خرید پیشنهاد میکنیم که هرگز به آنجا مراجعه نکنید. در این پاساژ ارزانترین کالا همان تیشرت است که میتوان با قیمت 200 هزار تومان خریداری کرد؛ البته اگر خوششانس باشید تیشرت صد هزار تومانی نیز در این پاساژ پیدا میشود ولی فروشندگان شما را از خرید آن بر حذر میدارند چون فروشندگان منصفی هستند و مشتریان خود را از خرید کالاهای بیکیفیت منع میکنند. کفش شاید گرانترین کالای این پاساژ باشد. هر جفت کفش در این پاساژ تا سه میلیون تومان هم قیمت دارد؛ البته کفش 200 هزار تومانی نیز هرازگاهی در ویترین این پاساژ خودنمایی میکند ولی مشتریان این اجناس ظاهرا تمایلی برای خرید آن ندارند. یکی از فروشندگان این پاساژ میگوید: «مشتریان کفش در این پاساژ به طور میانگین کفشهایی بالاتر از یک و نیم تا دو میلیون تومان خریداری میکنند.» ارسلان که حدود 30 سال دارد، مقابل تعجب و پرسشهایی که از سر حیرت مطرح میکنیم، میگوید: «این قیمتها خیلی هم بالا نیست و افراد زیادی هم متقاضی خرید این اجناس هستند.»
اما نکته کلیدی سخنان ارسلان این جمله بود: «اجناس ما، اجناس دیپلماتیک است. مشتریان اصلی ما نیز اغلب مدیران و صاحبان شرکتهای بزرگ هستند. جوانانی هم که برای خرید به این پاساژ میآیند، از خانوادههایی هستند که شکل و شمایل دیپلماتیک دارند. هر کسی نباید برای خرید به این پاساژ بیاید چون اینجا جای هر کسی نیست.» سخنان ارسلان کار را مشکلتر میکند چون نمیتوان به سادگی تعریفی برای شکل و شمایل دولتی داد؛ البته بدون شک هر کسی که توان مالی دارد، مجاز است که از هر جا و با هر قیمت کالایی را خریداری کند. این گزارش نیز نفیکننده این ادعا نیست بلکه فقط پنجره را باز کرده است تا شما پایتخت را این بار از نمایی دیگر ببینید. در ضمن تا فراموش نشده است باید بنویسیم که در این پاساژ شلوار جین هم وجود دارد منتها ارزانترین شلوار جین این پاساژ نرخی معادل 450 هزار تومان دارد. کمربندهای امروزی نیز در این بازار ویترینهای متعددی را به خود اختصاص دادهاند. این کمربندها نیز زیر صد هزار تومان قیمت ندارند. اگر کمی دست را بیشتر در جیب کنید، میتوانید هر پیراهن را نیز در این بازار معادل حداقل 200 هزار تومان خریداری کنید.
اینجا آخر خط است؛ ... صدای خنده
میگوید شما مرا سیاوش صدا کنید. ما هم او را سیاوش صدا میزنیم. به او میگوییم ما از پاساژ جامجم میآییم. میخندد و میگوید: «آنجا همچنین رونقی ندارد اما اینجا آخر دنیاست باید پولهای خود را بگذارید و بروید.» سیاوش با صدای بلند میخندد؛ البته حق با او بود. پاساژ مریم فرقی با آخر دنیا ندارد. وقتی در این بازار چرخ میزنی در این گمان فرو میروی که قیمتها با تو شوخی دارند. هرچند پاساژ مریم کوچک است اما قیمتهای بزرگ و پر وزنی در آنجا شدهاند. در این بازار یک پیراهن مردانه حداقل 800 هزار تومان قیمت دارد. فروشندگان همه یکصدا میگویند اجناسشان از بهترینهای دنیاست ولی به سختی میتوان این ادعا را باور کرد. شاید بزرگترین خصوصیت این بازار کوچک مشتریان آن باشند که عجیبترین مشتریان دنیا هستند. سیاوش در مورد مشتریان خود میگفت: اکثر مشتریان من از جوانان متمول شهر هستند که یا برای تفریح یا برای چشم و همچشمی از این بازار خرید میکنند.» به هر حال به نظر میرسد این هم حق این جوانان است که به هر دلیل به این بازار بیایند حتی اگر ما باور نکنیم که در جایی از این شهر شلوار پارچهای تا یک و نیم میلیون تومان قیمت دارد. در این بازار کفش زنان با مارک گوچی و مانگو و زارا نیز هر کدام با حداقل 900 هزار تومان به فروش میرسند؛ البته کفشهای دو میلیون تومانی زنانه نیز در این بازار پیدا میشود. کیفهای زنانه نیز در این بازار
800 الی 850 هزار تومان قیمت دارند. فروشندگان کیف و کفش زنانه میگویند برخی افراد در این بازار فقط در یک پروژه خرید بیش از 13 الی 14 میلیون کیف و کفش یا البسه دیگر خریداری میکنند. شالهای مردانه شاید ارزانترین کالای این پاساژ باشد که میتوان با 180 هزار تومان صاحب یک شال شد.
اما کمی آنسوتر از پاساژ مریم، پاساژ محمودیه قرار دارد که به قطب ساعتهای لوکس پایتخت مشهور است. از مریم که در نوک بینی خیابان فرشته قرار دارد به پاساژ محمودیه میرویم؛ جایی که در همان بدو ورود یکی از مشتریان مقابل پرسش ما گفت: «شما خریدار نیستید» و با لبخندی تلخ ما را به بیرون مغازه هدایت کرد. چارهای نبود جز اینکه ادامه لبخند او را به لبخند خود وصل کنیم. در اینجا زمان روی قیمتها ایستاده است. ساعت کمتر از یک میلیون و 500 هزار تومان در این پاساژ پیدا نمیشود و ساعتهای تگ هویر و رولکس با قیمتهای 40 میلیون تا 170 میلیون تومان پشت ویترین خودنمایی میکنند. شاید کمی عجیب باشد، یاد بازار مسکن میافتیم، جایی که در آن رویای خانهدار شدن سر به فلک میزند و به اندازه قیمت تنها یک ساعت 40 میلیون تومان میتوان در آن صاحبخانه شد. به طور حتم جای گله نیست چون نمیدانیم به چه باید گله کرد و از چه باید سخن گفت. بالاخره این هم بخشی از شهر ماست. جایی که در آن خط فقر یک میلیون تومان است و حداقل حقوق کارمندان و کارگرانش به 400 هزار تومان نمیرسد ولی میشود ساعتهای رولکس 170 میلیون تومان هم پیدا کرد.
باید به محل کار برگشت. دوباره از روبهروی پاساژ جامجم رد میشویم و از مقابل نردههای تلویزیون ملی عبور میکنیم. شاید همان لحظه یک مدیر اقتصادی به دوربینها میگوید: فاصله طبقاتی نداریم، شایعه نسازید!
به هیچ چی نگاه نمی کنی .
بهت تنه می زنن .
بهشون تنه می زنی .
بوی عطر آشغالشون رو تحمل می کنی .
می خندن ، زر می زنن ، جیغ می زنن ؛ دود سیگار حوالت می دن , هیچی نمی گی , رد می شی .
داری یخ می بندی
دلت می خواد بری یه جای گرم ....
از بین پسرای قد بلند و موهای ژل زده شون رد می شی .
از لابه لای دخترای خوشگل و خنده های بلندشون می گذری .
هیچکس بهت نگاه نمی کنه .
هیچکس حست نمی کنه .
توی این دنیا هیچکس درکت نکرده ... هیچکس .
تنهایی واست شده یه عادت .
یه عادت تکراری ... یه عادت تلخ و سیاه .
تند و تند قدم بر می داری .
دل کوچیکت تاپ تاپ می زنه ... یه روزگاری عاشق بودی و حالا ....
بلاخره اونو از دور می بینی .
گرم می شی .
حس می کنی خود خودشه .
همونی که منتظرش بودی .
اونم تنهاست .
مثه خودت .
بهت نگاه می کنه .
بهش نگاه می کنی .
اون میاد جلو ... تو وامیستی و اومدنشو نگاه می کنی .
رخ به رخت وامیسته ... چشای سیاهشو توی چشات می دوزه .
همونجا عاشقش می شی .
دستای کوچیکشو می گیری توی دستت .
دستای سردت داغ می شه .
لبخند می زنه ... تو هم می خندی .
برای شام دعوتش می کنی .
اونم با یه لبخند قبول می کنه .
هر دو تند و تند از لا به لای آدمای گیج و بی مصرف رد می شین .
یه رستوران شیک رو نشون می کنی .
تو جلوتر می ری ... اونم کمی آرومتر پشت سرته .
امشب چه شب خوبی می تونه باشه .
همه غم و غصه هاتو فراموش می کنی .
یهو یه صدای وحشتناک تو رو به خودت میاره .
تلپ .....
بر می گردی .
خشکت می زنه ... بدن له شده اونو می بینی که روی زمین پخش شده .
می خوای داد بزنی نعره بکشی ... ولی فقط اشکه که از توی چشات می زنه بیرون .
لاستیک دوچرخه رد خون اونو تا چند متر اونطرفتر با خودش می بره .
ایندفه هم عشقتو از دست می دی .
مثه خیلی دفه های دیگه .
هنوز برق چشای درشت و سیاهشو جلوی چشات حس می کنی .
بغض توی گلوت می شکنه .
بلند بلند گریه می کنی وبا تموم وجود داد می زنی :
- من نمی خوام سوسک باشم!!!!!!!!!!!!!
سوم دلیل دیگر اینکه ایشان مقام زن را در غرب زنده نگه داشته و اعتماد به نفس این موجود لطیف را که در طول تاریخ به وی اجحاف بسیار شده بالا برده است ، در حدی که بسیاری از مردان در مقابل همین خانم اظهار ناتوانی کردند و خیلیها نکشیدند با ایشان باشند .
چهارمین دلیل توفیق خدمت ایشان است . خانم جنیفر توفیق خدمت داشته اند تا در تمام عرصه ها به جامعه و بندگان خدا خدمت کند. این بانوی کوشا تا دیر وقت در استدیوهای سربسته تمرین کرده و همان فردا شبش با تمام کم خوابی و کسالت در کنسرت حضور یافته و تا صبح در جهت خدمت به خلق ، در چارچوب حرکات موزون نموده است .
پنجمین دلیل دیگر وجاهت این عزیز هنرمند صداقت داشتن و عدم ریا است. او هرگز ریا نکرد و همان نشان داد که بود . این هنرمند با اخلاق در یک آن لباس از تن به در آورده و سینه چاک می کند ( البته با اذن کتبی شوهر ) و ابایی از حرف مردم ندارد. او اگر از آهنگسازش خوشش بیاید به جای طفره رفتن ( مثل چشمک و اطفار) به سرعت با وی عقد محضری می کند تا مشکلی نباشد . پاینده باشی دخترم.
و آخرین دلیل .حمایت جنیفر عزیز از پدر و مادرش است . او نه از جیب شوهرانش بلکه از درآمد حلال خودش برای والدینش سرپناه خریده و آنها را تکریم کرده. البته این خواهر زیبا از تکریم مشتریان هم غافل نبوده و هوای همه را داشته.
بعد از یک تجربه پربار این بار راهی یک پلاژ دیگر می شویم چند کیلومتر آن طرف تر، حدود
20 دقیقه طول می کشد تا به این پلاژ که ساحل خصوصی«هتل هایت» است برسیم. این بار کمی اوضاع متعادل تر است. هم می توان چادر هلال احمر را دید و هم سربازانی که ساحل متر می کنند و وظیفه خطیر هشدار عدم حضور در آب را دارند. اما از وضعیت اخلاقی و عمومی ظاهرا دست کمی از پلاژ قبلی ندارد. اینجا بازار بازی هایی مثل تاب تاب عباسی! داغ داغ است؛ با وجود اینکه بچه ها معمولا خواهان این قبیل تفریحات اند اما انگار گروهی جوان یاد کودکی شان افتاده اند و گروهی سوار این تاب می شوند آن هم دختر و پسری( از ادامه توضیحات شرمنده ایم، لطفا شطرنجی بخوانید!) ...
اما اینجا هم روایت روسری و حجاب همان داستان قبلی است کسی تمایلی به داشتن حجاب ندارد و از آن طرف کسی اصراری و اجباری برای جلوگیری از کشف حجاب...نه سرباز جرات دارد حرفی بزند و نه مردم عادی انگار دور ،دور کشف حجاب است! روسری و شال ساده ترین چیزی است که اینجا از سر می افتد و بعد عکس های یادگاری که از زوایای مختلف گرفته می شود به هرحال عکس خانوادگی است و حریم حریم شخصی !
سرباز بخت برگشته که نمی داند باید تذکر بدهد یا ندهد جلو می رود و به چند دختر و پسر که فیگور گرفته اند می گوید «آقا لطفا به خانم ها بگویید حجابشان را درست کنند» پسر جوان با لبخند تلخی می گوید:« برو آقا جون اینجا هم نمی توانیم آزاد باشیم برو آقا برو قدمت رو بزن!» سرباز هم شبیه افرادی که هیچ قدرتی ندارند و هیچ قوه قهریه ای هم از او حمایت نمی کند دوباره خواهشش را تکرار می کند و دست آخر بی خیال قضیه می شود ... خاطرم هست، مادر سه شهید چندی پیش در گفت وگو با یک رسانه گفته بود: برای امر به معروف و نهی از منکر باید زره بپوشیم!
روایت سوم؛ تن و حیایی که با هم به آب داده می شود
راهی شهر چالوس می شویم و پلاژ معروف این شهر. بزرگ ترین ساحل را این پلاژ دارد ورودی هم اینجا همان مبلغ قبلی است. کمی مردمی تر است و عمومی تر؛ اینجا اما اجازه هر گونه داخل آب رفتن از شنا گرفته تا شیرجه و خیس کردن پا و ... به خانم ها داده می شود. در دو پلاژ قبلی کمتر خانم ها تمایل به شنا در آب داشتند و همان قدم زدن ها و سیگار و در نهایت پا برهنه راه رفتن در ماسه ها... اما اینجا زنان تمایل دارند که وارد آب شوند شاید چون فضا و جو عمومی این طور طلب می کند .
نکته جالب اینجاست که بخشی از دریای این پلاژ برای آقایان سالم سازی شده است اما ظاهرا خانم ها از این سالم سازی چیزی نصیبشان نشده است و شنا در دریا آن هم با لباس برایشان مجاز است. در این بین آنهایی که کمی دیدشان نسبت به مسایل بازتر! است بخشی از لباس خود را درآورده اند و بدون روسری و پوششی بلند، تن و حجاب و حیا را با هم به آب زده اند . آنهایی هم که کمی پایبند حجاب اند به خیس کردن پاهایشان و یا آّب تنی بالباس و تعویض سریع لباس های خیس قانع و راضی اند .
اما هر چقدر که ساحل عمومی را به سمت مراکز تفریحی و رفاهی طی می کنیم شکل و شمایل افراد تغییر می کند حتی صدای موسیقی خشن غربی نیز به گوش می رسد و باز دخترانی که به سالن مد آمده اند و پسرانی که محو تماشایند. ساعت از 10 گذشته است که از این پلاژ هم خداحافظی می کنیم صدای دست زدن و گروهی که مشغول رقص اند حسابی جلب توجه می کند و باز تابلویی که حسابی روی اعصابت رژه می رود: «از ورود افراد بدحجاب معذوریم» و سوالی که در ذهن می ماند که این حجاب که می گویند دقیقا یعنی چه؟ !
راستی دقت کرده اید این روزها هر کجا می رویم بحث تفکیک جنسیتی و جلوگیری از اختلاط دختر و پسر در محیط کاملا فرهنگی دانشگاه داغ است؟! بنظر شما دانشگاه ها واجب تر است یا سواحل آنتالیا ببخشید سواحل شمال کشور؟! سواحلی که به نظر می رسد با توجه به وجود افراد بانفوذ و بومی تبدیل به خلوتگاهی برای خوشگذرانی های شبانه و روزانه برخی ها شده اند در غفلت نیروی انتظامی و سایر دوستان! راستی هفته دفاع مقدس برای این بود که از تلویزیون چند فیلم پخش شود و چند نفر جانباز و ایثارگر از خاطراتشان بگویند و چند کلیپ و موسیقی و جشنواره و خلاص؟! دفاع مقدس ما امروز کجاست؟
روایت چهارم؛ کبوترت را به آسمان بسپار!
اطراف دانشکده آن قدر شلوغ است که محال است سرموقع برسیم. ولی دل آدم پر می کشد از این همه جمعیت و عطر سیبی که به مشامت می رسد، درست مثل عطری که شب های قدر در کوچه کوچه شهر به مشام می رسید. اینجا قطعه ای از بهشت است با فرزندانی از روح الله کبیر(ره) که دقایقی دیگر در خاک آرام می گیرد آن چند قطعه استخوان معجزه گونی که از خاک طلاخیز جنوب برداشت کرده اند...جمعیت موج می زند و تو دلت قرص می شود از این همه حجاب، این همه عشق، این همه ایمان...درست مثل همان شب های قدر، مثل روزها و شب های اعتکاف که بی اختیار اشک حلقه می زند توی دل آدم که چقدر نسل ما، نسل عاشقی است، نسل مومنی است و نسل دلداده ای است...از دور حلقه زده اند دور تابوت لاغر و سبک شهید گمنام، کبوترهاشان را در دست گرفته اند که به نشان عشق بر فراز این خانه خاکی فرزند روح الله به آسمان بفرستند...چقدر رنگ چادرهای مشکی شان، زیباست و چقدر آرام بخش...
وارد این پلاژ خانوادگی می شویم با خوشامد گویی گرم و ورودی 5 هزار تومانی. پر از تخت های روبه دریاست و صندلی هایی که باید برای نشستن روی آنها اجاره اش را بدهید. تابلوی «لطفا شئونات اسلامی را رعایت کنید» و «از پذیرش خانم های بد حجاب معذوریم» هم حسابی توی چشم است اما ... هنوز در هاگیر واگیر پیدا کردن جا برای نشستن هستیم که تازه فهمیدیم کجا آمده ایم؛ سالن مد و یا ساحل جزیزه ای جدا از این جمهوری اسلامی؛ نکند اینجا آنتالیاست و ما خبر نداریم!؟ اینجا دختران بدون حجاب راه می روند( شما بخوانید عشوه گری می کنند) و راحت تر از آب خوردن قلیان و سیگارمی کشند آن هم کاملا حرفه ای و پسران هم شلوار هایی به تن دارند که به زور خودشان را در تن نگه داشته اند .
آنهایی هم که جت اسکی اجاره می دهند سرو وضعشان خاص تر از آن چیزی است که بشود صحبتی کرد؛ ظاهرا فضا و حضور در آنها تاثیر عجیبی بر آنها هم گذاشته است؛ خالکوبی های عجیب و غریب و پوشیدن لباس هایی به اسم لب دریا برای آنها مجاز است وگاه نگاههایی که شرمت می شود از سنگینی شان سرت را بالا بگیری...برای خودشان دم و دستگاهی دارند و قوانینی که قوانین حمورابی پیش آن پادشاه قوانین است. در گیر و دار تماشای این افراد هستیم که دو جت اسکی با هم تصادف می کنند و بعد از کلی درگیری لفظی در حد بوندس لیگا(!) که از دهان مبارک آقای »آرش« (ظاهرا برای خودش کسی است آنجا) خارج می شود حدودیک میلیون جریمه برای جت اسکی سوار بخت برگشته می برند و تهدیدش می کنند که اگر بخواهی شکایت کنی ما هم از تو شکایت می کنیم که به کسب و کار ما ضربه زده ای...نکته قابل تامل این است که در این فضای فرهنگی - تفریحی نه از هلال احمر خبری است که اگر کسی مجروح شد، غرق شد، اصلا مرد حداقل به سردخانه ببرنش و نه از نیروی انتظامی؛ هر که تیغش تیزتر است گوش را بیشترمی برد... نمی دانیم ته این دعوا چه شد چون هنوز تماشایی در این ساحل بسیار است .
بعضی وقت ها آدم به چیزهایی که با گوشش می شنود و یا چشمش می بیند هم نمی تواند اعتماد کند اما با آن همه چیزهایی که اینجا دیدیم باید خیلی چیزها را باور کنیم حتی غریب بودن حجاب و سر وضعمان را! اینجا در بی مسئولیتی نیروهای مسئول، حرمت ها(اگر حرمتی در همجواری این آبهای آزاد مانده باشد) هم به راحتی خرید و فروش می شود. دو آقای نسبتا جوان در سمتی از پلاژ مشغول صحبت اند و سر قیمت چانه می زنند، کارشان به دعوا کشیده اما دعوا سر قیمت چه چیزی؟! دعوا سر قیمت یک عدد انسان فروریخته در عصر ماشین است و هر که بیشتر پول خرج کند، برنده است و این برده داری نوین امروز ماست... نهایتا یکی شان حراجی را می برد و پیروزمندانه سوار ماشینش می شود و آن یک عدد انسان فروریخته مست غرور از زیبایی جوانی اش را سوار ماشین می کند ...
مردی در بلندگو اعلام می کند: «مفتخریم که بهترین امکانات را به شما ارائه بدهیم با توجه به اینکه این پلاژ خانوادگی است از شما تقاضا داریم که شئونات اسلامی را رعایت کنید باتشکر». لبخند تلخ و نگاهی به برج هایی که تا چند وقت دیگر با قیمت های کذایی به فروش می رسد و پشیمانی از اینکه چرا اینجا آمدیم تنها چیزی است که از بازدید این شوی زنده دستگیرمان می شود؛ راهمان را کج می کنیم تا شاید جای دیگری را پیدا کنیم.