سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینجا چراغی روشن است

روایت دوم؛ لطفا مزاحم نشوید؛
بعد از یک تجربه پربار این بار راهی یک پلاژ دیگر می شویم چند کیلومتر آن طرف تر، حدود
20 دقیقه طول می کشد تا به این پلاژ که ساحل خصوصی«هتل هایت» است برسیم. این بار کمی اوضاع متعادل تر است. هم می توان چادر هلال احمر را دید و هم سربازانی که ساحل متر می کنند و وظیفه خطیر هشدار عدم حضور در آب را دارند. اما از وضعیت اخلاقی و عمومی ظاهرا دست کمی از پلاژ قبلی ندارد. اینجا بازار بازی هایی مثل تاب تاب عباسی! داغ داغ است؛ با وجود اینکه بچه ها معمولا خواهان این قبیل تفریحات اند اما انگار گروهی جوان یاد کودکی شان افتاده اند و گروهی سوار این تاب می شوند آن هم دختر و پسری( از ادامه توضیحات شرمنده ایم، لطفا شطرنجی بخوانید!) ...

اما اینجا هم روایت روسری و حجاب همان داستان قبلی است کسی تمایلی به داشتن حجاب ندارد و از آن طرف کسی اصراری و اجباری برای جلوگیری از کشف حجاب...نه سرباز جرات دارد حرفی بزند و نه مردم عادی انگار دور ،دور کشف حجاب است! روسری و شال ساده ترین چیزی است که اینجا از سر می افتد و بعد عکس های یادگاری که از زوایای مختلف گرفته می شود به هرحال عکس خانوادگی است و حریم حریم شخصی !

سرباز بخت برگشته که نمی داند باید تذکر بدهد یا ندهد جلو می رود و به چند دختر و پسر که فیگور گرفته اند می گوید «آقا لطفا به خانم ها بگویید حجابشان را درست کنند» پسر جوان با لبخند تلخی می گوید:« برو آقا جون اینجا هم نمی توانیم آزاد باشیم برو آقا برو قدمت رو بزن!» سرباز هم شبیه افرادی که هیچ قدرتی ندارند و هیچ قوه قهریه ای هم از او حمایت نمی کند دوباره خواهشش را تکرار می کند و دست آخر بی خیال قضیه می شود ... خاطرم هست، مادر سه شهید چندی پیش در گفت وگو با یک رسانه گفته بود: برای امر به معروف و نهی از منکر باید زره بپوشیم!

روایت سوم؛ تن و حیایی که با هم به آب داده می شود
راهی شهر چالوس می شویم و پلاژ معروف این شهر. بزرگ ترین ساحل را این پلاژ دارد ورودی هم اینجا همان مبلغ قبلی است. کمی مردمی تر است و عمومی تر؛ اینجا اما اجازه هر گونه داخل آب رفتن از شنا گرفته تا شیرجه و خیس کردن پا و ... به خانم ها داده می شود. در دو پلاژ قبلی کمتر خانم ها تمایل به شنا در آب داشتند و همان قدم زدن ها و سیگار و در نهایت پا برهنه راه رفتن در ماسه ها... اما اینجا زنان تمایل دارند که وارد آب شوند شاید چون فضا و جو عمومی این طور طلب می کند .

نکته جالب اینجاست که بخشی از دریای این پلاژ برای آقایان سالم سازی شده است اما ظاهرا خانم ها از این سالم سازی چیزی نصیبشان نشده است و شنا در دریا آن هم با لباس برایشان مجاز است. در این بین آنهایی که کمی دیدشان نسبت به مسایل بازتر! است بخشی از لباس خود را درآورده اند و بدون روسری و پوششی بلند، تن و حجاب و حیا را با هم به آب زده اند . آنهایی هم که کمی پایبند حجاب اند به خیس کردن پاهایشان و یا آّب تنی بالباس و تعویض سریع لباس های خیس قانع و راضی اند .

اما هر چقدر که ساحل عمومی را به سمت مراکز تفریحی و رفاهی طی می کنیم شکل و شمایل افراد تغییر می کند حتی صدای موسیقی خشن غربی نیز به گوش می رسد و باز دخترانی که به سالن مد آمده اند و پسرانی که محو تماشایند. ساعت از 10 گذشته است که از این پلاژ هم خداحافظی می کنیم صدای دست زدن و گروهی که مشغول رقص اند حسابی جلب توجه می کند و باز تابلویی که حسابی روی اعصابت رژه می رود: «از ورود افراد بدحجاب معذوریم» و سوالی که در ذهن می ماند که این حجاب که می گویند دقیقا یعنی چه؟ !

راستی دقت کرده اید این روزها هر کجا می رویم بحث تفکیک جنسیتی و جلوگیری از اختلاط دختر و پسر در محیط کاملا فرهنگی دانشگاه داغ است؟! بنظر شما دانشگاه ها واجب تر است یا سواحل آنتالیا ببخشید سواحل شمال کشور؟! سواحلی که به نظر می رسد با توجه به وجود افراد بانفوذ و بومی تبدیل به خلوتگاهی برای خوشگذرانی های شبانه و روزانه برخی ها شده اند در غفلت نیروی انتظامی و سایر دوستان! راستی هفته دفاع مقدس برای این بود که از تلویزیون چند فیلم پخش شود و چند نفر جانباز و ایثارگر از خاطراتشان بگویند و چند کلیپ و موسیقی و جشنواره و خلاص؟! دفاع مقدس ما امروز کجاست؟

روایت چهارم؛ کبوترت را به آسمان بسپار!
اطراف دانشکده آن قدر شلوغ است که محال است سرموقع برسیم. ولی دل آدم پر می کشد از این همه جمعیت و عطر سیبی که به مشامت می رسد، درست مثل عطری که شب های قدر در کوچه کوچه شهر به مشام می رسید. اینجا قطعه ای از بهشت است با فرزندانی از روح الله کبیر(ره) که دقایقی دیگر در خاک آرام می گیرد آن چند قطعه استخوان معجزه گونی که از خاک طلاخیز جنوب برداشت کرده اند...جمعیت موج می زند و تو دلت قرص می شود از این همه حجاب، این همه عشق، این همه ایمان...درست مثل همان شب های قدر، مثل روزها و شب های اعتکاف که بی اختیار اشک حلقه می زند توی دل آدم که چقدر نسل ما، نسل عاشقی است، نسل مومنی است و نسل دلداده ای است...از دور حلقه زده اند دور تابوت لاغر و سبک شهید گمنام، کبوترهاشان را در دست گرفته اند که به نشان عشق بر فراز این خانه خاکی فرزند روح الله به آسمان بفرستند...چقدر رنگ چادرهای مشکی شان، زیباست و چقدر آرام بخش...


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/22ساعت 11:50 صبح توسط خواستگار| نظرات ( ) |