سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینجا چراغی روشن است

دم غروب
میان حضور خسته ی اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را باد روی فرش فراغت
نثار حاشیه ی صاف زندگی می کرد
و مثل بادبزن ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را

مسافر از اتوبوس پیاده شد
چه آسمان تمیزی!
و امتداد خیابان غربت او را برد

غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی، کنار چمن
نشسته بود

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته ست!
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
و اسب، یادت هست؟
سپید بود
و مثل واژه ی پاکی
سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها...

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته ست!
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه ی نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست
هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حُزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.


نوشته شده در یکشنبه 90/11/2ساعت 12:27 عصر توسط خواستگار| نظرات ( ) |