سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینجا چراغی روشن است

 




خسته ام



خستگیه روزهای نبودنت جان از تنم به در کرده ... و کمرم زیر این باره سنگین جدایی قد خمیده
از روزهای به یاد آوردنت تنها بغضی مانده که هیچ گاه تبدیل به گریه نمی شود ...

به گذشته می اندیشم،آنجا که ساحل نشینه دریای مواج بودیم و آینده ای که گذر ثانیه های آن تنها نبود تورا به رخم میکشد ...


خسته ام ;


خسته از تند باد های حسرت که وزشش نبودنت را هر لحظه در خاطراتم سوسو میزنند ،
و از بال و پری که دیگر نیست ...
به چه می اندیشی پرستوی مهاجرت کرده از قلبم !؟

اینجا دیگر سرزمین خاطره های عاشقانه نیست ...

از بید مجنونه خاطره هایمان تنها کنده ای نیمه سوخته مانده که هر دم شرر هایش آتشی نو در دلم برپا میکند ...
اینک نه من هستم و نه تو .
گذشته ها از حال به من نزدیکترند و خیالم هرگز آنگونه که آرزویم بود نگشت ...

سالها از ثانیه های پر التهابه با تو بودن میگذرد .

دست غارتگر زمان تو را از من به تاراج برد ....


نوشته شده در چهارشنبه 90/11/5ساعت 10:16 صبح توسط خواستگار| نظرات ( ) |